تکرار تاریخ !!!
موسی کلیم الله، کسی که خدا با او همکلام شد. یکی از انبیای الهی. پیامبر یکی از بزرگترین قومها؛ قوم بنیاسرائیل. کسانی که در آن زمان به معنی حقیقی قوم برگزیده بودند. قومی که بخاطر انتخاب خدا و قبول
پیامبری پیامبرش، خدا نیز آنها را برگزید تا حکومتی درخور شأنشان در زمین برپاکنند.پس با خدا عهدی بستند و مسیری سخت را به امید تحقق وعدۀ الهی به پیش گرفتند.
هارون، برادر موسی و جانشین او در زمان غیبتش بود. کلیم الله، قوم خویش را برای عبادت خدا و کسب تکلیف ترک کرد و همه چیز را به هارون سپرد.
زمان وعده داده شده گذشت و از موسی خبری نشد. ولولهای در جماعت براه افتاد. هرکس چیزی میگفت:
«موسی ما را فراموش کرده.»
«او کهنسال بود، حتما مرده است.»
«… .»
هارون در تلاش برای ایجاد آرامش و هدایت مردم بود که صدایی از میان جمعیت برخواست که:
«ای مردم! من سامری، همراه و از نزدیکان موسی هستم. همۀ شما مرا میشناسید. من تمام این راه و در سختترین مسیرها در کنار او و حامی وی بودهام. باید خبر مهمی به شما بدهم. …»
به این ترتیب از غفلت و ترس مردم سوءاستفاده کرده، خود را جانشبن موسی خواند. مردم نادان پذیرفتندش و وصی نبی خدا، هارون را کنار زدند. … .
دین خدا درحال نابودی بود. ظلم و فساد زمین را گرفته بود. در گوشهای از این خاک پهناور، بانویی پاکدامن در حال عبادت خدا بود. فرستادهای از سوی خدا بشارت تولد فرزندی پاک را به وی داد، فرزندی که ولادتش تنها با معجزه امکانپذیر بود؛ کلمهای از کلمات الله.
دوباره بوی خدا در زمین پیچید و بشریت به انسانیت نزدیکتر شد. اما این آرامش دوام چندانی نداشت، گویا کسی از ابتدای خلقت انسان، در تلاش برای نابودی او بود و راه آن را در گرفتن انسانیت از او یافت، تا به پستی حیوان بکشاندش.
مسیح عروج کرد. خدا تاب نیاورد بیحرمتی مردم به او را ببیند، پس رسولش را نزد خود برد.
پطرس، از حواریون و جانشین برحق عیسیبنمریم بود، اما مردم نپذیرفتندش. شاید وجودشان دیگر تحمل آن همه خوبی را نداشت. شاید میدانستند که او نیز بمانند مسیحبنمریم (ع) بیعدالتی را تاب نمیآورد. شاید نگران کیسههای زر و سیم خود بودند که با اموال دیگران سنگین شده بود.
شاید … .
او را کنار زدند و اینگونه خود را به نابودی کشاندند.
پولس دشمنی بود که خود را دوست جلوه داد؛ گرگی بود در لباس میش. جای خویش درمیان مسیحیان بازکرد. احادیثی به دروغ از مسیح در میان مردم رواج داد و خود را جانشین او خواند، در دین نفوذ کرد و آن را به قهقرا برد.
سالیان درازی از این ماجرا گذشت. چیزی از مسیحیت نمانده بود که خدا محمد(ص) را برای نجات بشریت فرستاد. محمد امین، کسی که کافر و مشرک نیز به صداقت و امانتداریاش ایمان داشتند. خدا بوسیلۀ او دینش را بازگرداند و اجرای حقیقی عدالت را به تصویر کشید.
این بار خدا به خاتمالانبیا (ص) فرمان داد تا در حضور کثیرترین جماعت فرمانی را به مردم ابلاغ کند. رسول، نگران بود، اضطرابی که شاید از بیم تاریخ پیامبران گذشته بود که ماجراها از بیوفایی نامردمان داشت. اما خداوند خود همهچیز را ضمانت کرد.
پس محمد(ص) در بازگشت از آخرین حج خویش و درمیان سیلی از کسانی که از ملاقات با خدای بازگشته بودند بهپاخاست و ابلاغ کرد فرمان الهی را که:
«من کنت مولاه، فهذا علی مولاه»
دیگر رسالت رسول اکرم به پایان رسیده بود، پس در حالی که دلنگران امیرالمومنین بود بسوی خدا رهسپار شد.
چه برحق بود آن دلشورهها و چه تنها شد مولای متقیان پس از خاتم الانبیا.
پس بار دیگر مردمانی که از تاریخ عبرت نگرفته بودند و آن را برای لالایی کودکان زمزمه میکردند، خود باعث تکرارش شدند و با علی آن کردند که با هارون و پطرس.
اما خدا خود ضمانت داده بود که حفظ کند حافظان دینش را برای بقای دین. پس آنان را یکی پس از دیگری فرستاد، دوازده مهدی پس از هم، تا متذکر شوند مردم را به عهد ازلیشان؛ که خدا را بپرستند و کتابش را بکار بندند و از فرستادگانش پیروی کنند.
و آن آخرین، هم نام با رسول الله و از فرزندان علیبنابیطالب و فاطمۀ زهرا، همچون عیسیبنمریم که در آغوش خدا پناه گرفت، از انظار پنهان شد تا آنگاه که زمینیان لایقش بودند بازگردد و در کنار آنان جهانی بسازد لایق قوم برگزیدۀ خدا؛ قومی که با خدا عهد بستند تا تنها او را بپرستند و از او یاری گیرند، کلامش را بکاربندند و حامی و شیعۀ فرستادگانش باشند. قومی که خدا را انتخاب کردند و به سبب آن انتخاب نیز منتخب خدایشان شدند.