عشق و انتظار

مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها ) کازرون
  • خانه 

تکرار تاریخ !!!

28 بهمن 1395 توسط منتظر عاشق

موسی کلیم الله، کسی که خدا با او هم‌کلام شد. یکی از انبیای الهی. پیامبر یکی از بزرگترین قوم‌ها؛ قوم بنی‌اسرائیل. کسانی که در آن زمان به معنی حقیقی قوم برگزیده بودند. قومی که بخاطر انتخاب خدا و قبول

پیامبری پیامبرش، خدا نیز آنها را برگزید تا حکومتی درخور شأنشان در زمین برپاکنند.پس با خدا عهدی بستند و مسیری سخت را به امید تحقق وعدۀ الهی به پیش گرفتند.

هارون، برادر موسی و جانشین او در زمان غیبتش بود. کلیم الله، قوم خویش را برای عبادت خدا و کسب تکلیف ترک کرد و همه چیز را به هارون سپرد.

 زمان وعده داده شده گذشت و از موسی خبری نشد. ولوله‌ای در جماعت براه افتاد. هرکس چیزی می‌گفت:

«موسی ما را فراموش کرده.»

«او کهنسال بود، حتما مرده است.»

«… .»

هارون در تلاش برای ایجاد آرامش و هدایت مردم بود که صدایی از میان جمعیت برخواست که:

«ای مردم! من سامری، همراه و از نزدیکان موسی هستم. همۀ شما مرا می‌شناسید. من تمام این راه و در سخت‌ترین مسیرها در کنار او و حامی وی بوده‌ام. باید خبر مهمی به شما بدهم. …»

به این ترتیب از غفلت و ترس مردم سوء‌استفاده کرده، خود را جانشبن موسی خواند. مردم نادان پذیرفتندش و وصی نبی خدا، هارون را کنار زدند. … .

دین خدا درحال نابودی بود. ظلم و فساد زمین را گرفته بود. در گوشه‌ای از این خاک پهناور، بانویی پاکدامن در حال عبادت خدا بود. فرستاده‌ای از سوی خدا بشارت تولد فرزندی پاک را به وی داد، فرزندی که ولادتش تنها با معجزه امکان‌پذیر بود؛ کلمه‌ای از کلمات الله.

دوباره بوی خدا در زمین پیچید و بشریت به انسانیت نزدیکتر شد. اما این آرامش دوام چندانی نداشت، گویا کسی از ابتدای خلقت انسان، در تلاش برای نابودی او بود و راه آن را در گرفتن انسانیت از او یافت، تا به پستی حیوان بکشاندش.

مسیح عروج کرد. خدا تاب نیاورد بی‌حرمتی مردم به او را ببیند، پس رسولش را نزد خود برد.

 پطرس، از حواریون و جانشین برحق عیسی‌بن‌مریم بود، اما مردم نپذیرفتندش. شاید وجودشان دیگر تحمل آن همه خوبی را نداشت. شاید می‌دانستند که او نیز بمانند مسیح‌بن‌مریم (ع) بی‌عدالتی را تاب نمی‌آورد. شاید نگران کیسه‌های زر و سیم خود بودند که با اموال دیگران سنگین شده بود.

شاید … .

او را کنار زدند و اینگونه خود را به نابودی کشاندند.

پولس دشمنی بود که خود را دوست جلوه داد؛ گرگی بود در لباس میش. جای خویش درمیان مسیحیان بازکرد. احادیثی به دروغ از مسیح  در میان مردم رواج داد و خود را جانشین او خواند، در دین نفوذ کرد و آن را به قهقرا برد.

سالیان درازی از این ماجرا گذشت. چیزی از مسیحیت نمانده بود که خدا محمد(ص) را برای نجات بشریت فرستاد. محمد امین، کسی که کافر و مشرک نیز به صداقت و امانتداری‌اش ایمان داشتند. خدا بوسیلۀ او دینش را بازگرداند و اجرای حقیقی عدالت را به تصویر کشید.

این بار خدا به خاتم‌الانبیا (ص) فرمان داد تا در حضور کثیرترین جماعت فرمانی را به مردم ابلاغ کند. رسول، نگران بود، اضطرابی که شاید از بیم تاریخ پیامبران گذشته بود که ماجراها از بی‌وفایی نامردمان داشت. اما خداوند خود همه‌چیز را ضمانت کرد.

پس محمد(ص) در بازگشت از آخرین حج خویش و درمیان سیلی از کسانی که از ملاقات با خدای بازگشته بودند به‌پاخاست و ابلاغ کرد فرمان الهی را که:

«من کنت مولاه، فهذا علی مولاه»

دیگر رسالت رسول اکرم به پایان رسیده بود، پس در حالی که دل‌نگران امیرالمومنین بود بسوی خدا رهسپار شد.

چه برحق بود آن دلشوره‌ها و چه تنها شد مولای متقیان پس از خاتم الانبیا.

پس بار دیگر مردمانی که از تاریخ عبرت نگرفته بودند و آن را برای لالایی کودکان زمزمه می‌کردند، خود باعث تکرارش شدند و با علی آن کردند که با هارون و پطرس.

اما خدا خود ضمانت داده بود که حفظ کند حافظان دینش را برای بقای دین. پس آنان را یکی پس از دیگری فرستاد، دوازده مهدی پس از هم، تا متذکر شوند مردم را به عهد ازلیشان؛ که خدا را بپرستند و کتابش را بکار بندند و از فرستادگانش پیروی کنند.

و آن آخرین، هم نام با رسول الله و از فرزندان علی‌بن‌ابی‌طالب و فاطمۀ زهرا، همچون عیسی‌بن‌مریم که در آغوش خدا پناه گرفت، از انظار پنهان شد تا آنگاه که زمینیان لایقش بودند بازگردد و در کنار آنان جهانی بسازد لایق قوم برگزیدۀ خدا؛ قومی که با خدا عهد بستند تا تنها او را بپرستند و از او یاری گیرند، کلامش را بکاربندند و حامی و شیعۀ فرستادگانش باشند. قومی که خدا را انتخاب کردند و به سبب آن انتخاب نیز منتخب خدایشان شدند.

 2 نظر

بوی کباب !

28 بهمن 1395 توسط منتظر عاشق

 

هروقت می‌خواهیم با سید برویم توی شهر قدمی بزنیم یکی دو نفر جلوتر می‌روند تا اگر بوی کباب شنیدند خبرش کنند. حساسیت دارد به بوی کباب. حالش خیلی بد می‌شود. یک بار خیلی پاپِی شدیم که چرا.

 گفت :” اگر در میدان مین بودی و به خاطر اشتباهی چاشنی مین فسفری عمل می‌کرد و دوستت برای اینکه معبر عملیات لو نرود، آن را می‌گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می‌شد و حتی داد نمی‌زد و از این ماجرا فقط بوی گوشت کباب شده می‌آمد توی فضا، تو به این بو حساس نمی‌شدی؟”

خاطره ای از مهدی قزلی

 

 2 نظر

شهیدی که در روز تولدش شهید شد

28 بهمن 1395 توسط منتظر عاشق

بسم الله الرحمن الرحیم

روایت شیدایی که خواهید خواند؛ جانبازِ محقق غلامعلی نسائی، ۱۶ سال پس از شهادت سید مجتبی علمدار اظهار کرده است و رضا علی پور جانشین سید مجتبی در گروهان سلمان به رشته تحریر درآورده است:

سید مجتبی علمدار در سحرگاه ۱۱دی ماه ۱۳۴۵در شهرستان ساری ، در هنگامه سحر بدنیا آمد، آقا سید مجتبی اولین صدایی را که در این جهانی هستی پس از اولین لحظه تولدش شنید، اذان صبح بود.

سید، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل، لشکر ۲۵ کربلا بود.

من و مجتبی ساروی هستیم. «مازندرانی» من هر کجا که مجتبی بود، حاضر بودم، مجتبی همیشه می‌گفت:

**علیرضا خیلی دوست دارم، مانند مادرم «حضرت زهراء(سلام الله علیها)» شهید بشوم.

در شب «عملیات والفجر ۱۰»، به سمت سه راهی دجیله پیش می‌رفتیم، آتش دشمن لحظه ای قطع نمی‌شد و آرزوهای مجتبی شنیدنی‌تر شده بود، تیربارها مانند بلبل می‌خواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود. گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.

مجبتی می‌گفت:«فدای مادرم بشوم، مادرم زهراء(سلام الله علیها) که آن نانجیبان، پهلویش را شکستند و بازویش را. هوا تاریک بود، وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه یازهراء هایی که گفته بودم ریخت توی دلم. تیرخورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم فاطمه بودم.

حس کردم دستم قطع شده، پهلویم را درد شدیدی پیچیده بود، شدت گلوله استخوان را خرد کرده و دستم را پیدا نمی‌کردم ، چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهایی.»
سید مجتبی که در عملیات والفجر۱۰ بسختی مجروح شده بود، در بیمارستان بوعلی سینا ساری بستری شد.

من هم چند تایی تیر خورده بودم، از بیمارستان که به خانه برگشتم، عصا زنان سراغ آقا سیدمجتبی رفتم. شده بودم یک پا پرستار مجتبی، دو سه ماهی مجبتی بستری بود، آن هیکل ورزشکاری و قامت برافراشته و رشید، شده بود پوست و استخوان، مثل یک گنجشک زخمی زیر باران، افتاده بود روی تخت. بچه‌های جبهه می‌آمدند و می‌رفتند، سید مجتبی چون پهلویش را تیر شکافته بود، کلسترومی شده بود، یک وضعیت بسیار سخت برای یک مجروع جنگی، به همین خاطر بوی نامطبوعی فضای اتاق را گرفته بود.

سید مجتبی می‌گفت:«بچه‌ها این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم می‌شود چه بلایی سرتان می‌آورد.»

آقاسید مجتبی البته این‌ها را از روی اخلاصی که داشت می‌گفت، و گرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص.

روزگار گذشت، جنگ گذشت و سیدمجتبی احوالی دیگر داشت، فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات رزمندگی اش تنزل نکرده بود.

یک روز بهم گفت: علی رضا، آروزی مهمی دارم!

گفتم: چه آرزویی؟

گفت: دلم میخواهد خانه خدا نصیبم بشود.

سید مجتبی که آرزو می‌کند، ناگهان به لطف مادرش خانم فاطمه الزهراء(سلام الله علیها) خیلی زود بر آورده می‌شود.

آقاسید مجتبی، مداح اهلبیت بود و یک جایی روضه غریبی از مادرش فاطمه الزهراء(سلام الله علیها) می‌خواند.

آقارحیم یوسفی، اهل گرگان، توی آن مجلس وقتی ضجه‌های آقا مجتبی را برای رفتن به حج می‌شنود، بعد جلسه غروب زنگ میزند به خانه آقا سید مجتبی و می‌گوید: آقا سید مجتبی، آرزویی که داشتی بر آورده شده، می‌روی حج، چون آقا مجتبی عضو رسمی سپاه بود، باید مجوز خروج هم می‌گرفت.

می رود ستاد مرکزی سپاه تهران، آن روز کلی دوندگی میکند، موفق نمی‌شود، دیگر داشت، تعطیل می‌شد، مجتبی می‌رود توی محوطه، بین درختان، می‌نشیند، آنجا گریه می‌کند، می‌گوید: یازهراء من گیر افتادم، اگر امروز اینجا کارم درست نشود، همه چی بهم می‌خورد، بلند می‌شود، می‌رود، می‌بیند، کارش خدائی درست شده است. صدا می‌کنند: بیا این نامه ات برو.

رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوئیدمش، بوسیدمش. رفتیم جای خلوتی، مجتبی گریه کرد، من گریه کردم، گفت:

علیرضا، عرفات بوی شلمچه میداد.

یک روز توی عرفات، جای خلوتی یافتم، جائی که من بودم و دلم بود، دست بردم خاک عرفات را بوئیدم، گفتم: عرفات! بی معرفت، بوی شلمچه می‌دهی!

و دلم را آنجا حسابی خالی کردم، سبک شدم.

سید مجتبی علمدار بعد از بازگشت عمره مفرده، دیگر با قبل فرق داشت، یک جورایی دیگه، پرستو شده بود و سکوی پرواز می‌خواست.

سال هفتاد پنج، بر اثر جراحت ناشی از جنگ، این آخری بیمارستان امام ساری بستری شد.

روز آخری، آقا یحیی کاکوئی بالای سرش، غروب بود، می‌گفت: همین که اذان مغرب شد، مجتبی چشم اش را باز کرد، بین اذان بود، گفت:

تو که آخر گره را باز می‌کنی، پس چرا امروز و فردا می‌کنی؟

هنوز اذان تمام نشده بود که سید مجتبی چشم هایش را بروی دنیا بست و پرستو شد و پرید.

تشیع جنازه سید مجتبی یک حال هوائی غریبانه ائی داشت، شلوغ بود، اشک و بود، روضه بی بی دو عالم، فاطمه زهراء(سلام الله علیها)

سید مجتبی به من گفته بود: روز شهادتش، بعد از تشیع، توی قبر که گذاشتن اش، اذان بگویم، وقتی مجتبی را گذاشتیم توی قبر، صدای اذان ظهر بلندگو، بلند شد، آن وقت من ایستادم، رو به قبله، کنار قبری که سید مجتبی را گذاشته اند. اذان گفتم….

اذان که تمام شد، سید مجتبی توی قبر آرام خوابیده است، هنوز سنگ لحد را نگذاشته ایم.

حاج آقا دیانی از دوستان آقا سید مجتبی ایستاد به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم….

سید مجتبی وصیت کرده بود، آن شال سبزی که در هنگام روضه خوانی اشک هایش را پاک می‌کرد و کمرش را می‌بست، داخل قبرش بگذاریم و روضه مادرش حضرت زهرا(سلام الله علیها) را سر قبرش بخوانیم .

مجتبی تأکید کرده بود؛ روضه که می‌خوانید، هنگام گریه صورت‌های تان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشک‌های تان بریزد توی قبرم…

روضه مادرش فاطمه زهراء(سلام الله علیها) بود.

آقا رضا کافی، مداح اهلبیت ساروی، ایشان روضه می‌خواند، گریه می‌کردیم و اشک‌های مان می‌چکید داخل قبر، روضه حضرت زهراء(سلام الله علیها) روی قبر خوانده شد، سنگ لحد را گذاشتیم و خاک ریختیم و سید مجتبی رفت بهشت و مهمان مادر

“بقیع با او بگو دستم ببستند همان هایی که پهلویش شکستند”

 
منبع: تا شهدا

 1 نظر

عبادت از دیدگاه یک آزاده ‍‍‍!!

28 بهمن 1395 توسط منتظر عاشق

دینداری در شرایطی با ارزش است، اما به نظر من دینداری و انجام فرایض دینی بچه های اسیر ارزشش والاتر از هر ارزش دیگری است؛ چرا که بچه ها با وجود تنبیه و شکنجه، فرایض دینی را انجام می دادند. اگر بدانید بچه ها به چه شکلی دعای کمیل و سایر ادعیه را می خواندند و بجا می آوردند، آن وقت حقیقت پایدار ماندن و دین داشتن را با وجود مصائب و رنجها در می یابید.

در مراسم کمیل یک نفر آرام می خواند و ما آرام گریه می کردیم. یکدفعه که نگهبان عراقی می رسیدـ بچه ها همین که مطلع می شدند ـ مثلاً اگر داشتند گریه می کردند، برمی گشتند توی سر و کله هم می زدند و می خندیدند، اگر چراغ خاموش بود سریع روشن می شد، اگر رو به قبله نشسته بودیم باید بلافاصله برمی گشتیم و به کار دیگری مشغول می شدیم و گاهی می شد که در اثنای برگزاری دعای کمیل سی دفعه پخش می شدیم و دوباره گرد می آمدیم.

دعای توسل، زیارت عاشورا و سایر ادعیه را برگزار می کردیم و گاهی شکنجه و آزارهای سختی را نیز متحمل می شدیم، بطوریکه پس از گذشت مدتی از زمان اسارت، دیگر بین بچه ها این اصطلاح رایج شده بود که عبادت بدون شکنجه اصلاً لطفی ندارد!

آزاده سید غلامعلی طباطبائی شفیعی

 نظر دهید »

خطاب رهبر به نخبگان !!!

28 بهمن 1395 توسط منتظر عاشق

خطاب به نخبگان جمهوری اسلامی ایران

درست است که امروز غربی ها از لحاظ علم و فناوری از ما خیلی جلوترند، اما شما مرعوب این جلوتر بودن نشوید. چرا؟ برای اینکه شما از انها بالاتر هستید.

آنکه شما می بینید امروز فناوری پیشرفته دارد و صنایع و اختراعات و مانند اینها دارد، 200 سال است شروع کرده؛ انقلاب شما 35 ساله است؛ شما در طول 35 سال توانسته اید این همه راه بروید و این شتاب را در پیشرفتها پیدا کنید. آنها در طول 35 سال اول استقلال هایشان خیلی عقب بودند.

22/7/94

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

عشق و انتظار

از حنجره اش سوز دعا می‌آید فریاد خدا خدا خدا می‌آید از ذره و ذره پیکر بی جانش انا فتحنا چه رسا می آید صد هلهله از داغ جفا می‌جوشد آوای بلند هل اتی می آید دریای عطش گشته روان از آه اش صد ناله غزل ز کربلا می‌آید از حنجره ی بریده اش تا به ابد آوای حزین نینوا می‌اید

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • رهبری
  • رهبری
  • شهدا
  • شهدا
  • مهدویت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

ابزار

.........
log
... ......... ......
☼ ساخت کد صوتی مهدوی برای وبلاگ ☼

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس